به نام خدا
شما هم تاسوعا عاشورا که میشه...
از آب خوردن خجالت میکشید؟
به نام خدایی که غمها را پاک میکند
چند روزی دل و دماغ نوشتنم نیست و گواهش هم همین پست بیسروته دیشب... همین الانش هم در حال چلوندن ادبیاتگاهم هستم تا همین چند خط رو بنویسم که بلکه این دل خالی بشه.
پریشب که رفتم روضه که هیچ، اما دیشب و امشب نتونستم برم. دیشب حقیقتش نرفتم که یک شخصی رو نبینم! زشته این رو بگم ولی واقعا به چیزایی که میگه فکر نمیکنه. مطمئن بودم اگه برم باید کلی بشینم پای حرفاش که تصمیم این شد که نرم. البته الان ناراحتم چرا نرفتم. مینشستم و خودم رو به کری میزدم! اصلا مگه من به خاطر اون داشتم میرفتم؟ اصلا چه تضمینی بود که بیادش؟ یکی اصلا بیاد بزنه تو سرم!
پوووف... البته امشب تقریبا اوضاع خارج از کنترلم بود تا حدی، لباسهای مشکی رو مامان جان شسته و گذاشته بود که محاسباتشون غلط در اومد. راستیتش روم هم نمیشه با پیراهن رنگیرنگی برم و این که... نرفتم. ناگفته نماند که یحتمل فردا هم سفره دل رو باز میکنم که اصلا چه عیبی داره پیرهن رنگی؟ عموم پیرهنهای من که یا آبی تیرهن و اصلا کی میفهمید؟ یا نهایتش میرفتم و اون صفهای آخری میایستادم.
میخواستم و میخوام که خیلی چیزها بگم و بنویسم. چیز میز معرفی کنم از خواستنیّاتم بگم براتون که خب... ندارم حس نوشتن چیزی غیر از اون چیزی که مینویسم رو.
عزاداریاتون قبول باشه. برام دعا کنید، براتون دعا میکنم.
مخلص شما :)
وی افزود: در حال حاضر روضهها و سخنرانیهای تو گوشیم رو گوش میدم.
به نام خدایی که هشت میلیارد انسان را متفاوت آفرید
از کوچیکی هام زیادی حساس بودم. داستان هایی که برام تعریف میکردن رو تا چند هفته مرور میکردم و بعد میخواستم که برام دوباره تعریفشون کنن. اگه اتفاق ناراحت کنندهای تو داستان یا کارتون میافتاد یه مدت طولانی ناراحت میشدم و اگر تموم میشد هم عزا میگرفتم. وقتی اولین فصل عمو پورنگ تموم شد تا یه مدت هیچ برنامه کودکی نمیدیدم. تازه اون موقع ها هم عمو پورنگ اینطوریا نبود! شیک پشت یه تریبون میایستاد و با ما بچههای خوب توی خونه صحبت میکرد. :)
اون موقعها یک فن داشتم که برای خوب کردن حس و حالم استفاده میکردم. داستانها رو برای خودم از سر میچیدم. مثلا یادمه یک کارتونی بود پینوکیو ۳۰۰۰ که به نظرم یه جاهاییش خیلی لوس بود. یک کاراکتری که دوستش نداشتم آخرش با پینوکیو خوب میشه و همه رو نجات میدن و من برای خودم عوضش کردم و همه بدبخت شدن یجوری ولی خب دلم خنک میشد.
الان هم هنوز اون کار رو میکنم ولی راجع به زندگی خودم و آدم های اطراف. خودم رو میذارم جاشون و فکر میکنم که چی میشد اگه من جاشون بودم؟ اون کار خوبی که خیالش رو الان میکنم رو انجام میدادم؟
پ.ن: شب بیدار و من هم لاجرم بیدارم... بش بگید بخوابه.
پ.ن۲: چطوری میشه آدم یه چیزی رو از خودش پس بگیره؟
به نام خدای بیپایان
سلام،
خیلی چیزا بود که میخواستم راجع بهشون بنویسم. راجع به رویا و آرزوهای بچهگیام، راجع به اینکه امروز و دیروز چیها گذشت. راجع به این که نظرم راجع به فلان موضوع چیه و فلسفهبافیهام چی میگن و قصعلیهذا... ولی یه چیزی هست که بیشتر از اینا این دو سه روز دلم رو چلونده.
محرم اومد و امروز روز سومش بود. سومین روزی که من هنوز پشت درش موندم. هنوز دنیام رو رنگ سبز و سیاه نگرفته. هنوز سلامم نرسیده و جوابی نشنیدم. هنوز دلم تنگه که چرا یک نفر! فقط یک نفر بهم نگفت: محرم شده، پانمیشی بری مسجد؟ نه اینکه بخوام بهم گیر بدنآ. نه اینکه حوصله پا شدن و رفتن ندارم و باید زور بالا سرم باشه، قضیه اینه که دلم میخواد جام خالی باشه. اینه که آنچنان موجود پرتوقع و وقیحی بودم که انتظار داشتم بفرسته سراغم که "پس امسال کجایی؟" که اینکه "منتظرتیم آآآ" که این که دلم داره پر میکشه که یک گوشه مچاله بشم تو اون تاریکیها و بیخیال چیزایی که روضهخون میگه با آروم آروم بذارم اشکام جاری بشن و خودم ببینم چند چندم با کسی که همهچیزشو داد تا یه امانتی به ما بده و من چی کار کردم با این امانت؟ امانتی که با خونخدا بیمه شده...؟
امشب که نشد و باید به روضههای تو گوشیم و تاریکی اتاق قناعت کنم،
ولی فردا میرم!
به نام خدای من
خب کجا بودم...؟
آها! خلاصه که نصفه شبی با پیژامه و بیعینک وسط خیابون بودم. خیابون ساکت و بادی که به صورتم میزد و ترس.
ماشین ها از این سر و اون سرکوچه میگذشتن، دلم نمیخواست هیچکدوم بیان توی کوچه.خیلی کم بودن ولی خب... دلم نمیخواست که حکومت مطلقام رو خدشه دار کنن و خدا رو شکر هم نیومدن. :)
خیلی دلم میخواست برم روی پیادهرو جلوی خونمون بشینم. ساکت و آروم و بعدشم گریه کنم. چراش رو خودمم نمیدونم. شبش یهطوری بود. از اون شبایی که میدونی یه گوشه دیگهاش داره یک چیزی میشه که خوب نیست، یه تراژدی. مثل بعضی موسیقیهای بیکلام. میشنوی و دلت میخواد چشماتو ببندی و گریه کنی، فقط این به جای شنیدنی، دیدنی بود.
میو
این صدای گربهی نحیفی بود که داشت از این دیوار به اون دیوار میرفت و توی راه رفتنش یه عشوه موقرانه شیرینی وجود داشت. چه قدر این گربه های خیابونی که دنده هاشون معلومه بهترن از اون گربههای خیکی و گندهایی که دست بعضیا میبینیم.
اما بگذریم از این معصومیت گربهها، بچه که بودم یه سری داستانایی راجع بهشون تو مدرسه شنیده بودم که باعث میشدن چندان حس خوبی نسبت تنها بودن با یک گربه جسور، نصفهشب، توی خیابونی که تقریبا غیر از ما هیچکس - در اینجا از عدم اشاره به حضور گرم حشرات عزیز، جنابان سوسک، جیرجیرک و هیئت بزرگوار مورچگان و حضور پرمهر مارمولک گرامی پوزش میطلبم.- درش نیست، ندارم.
زیرلبی یه بسم ا... گفتم و برگشتم تو خونه. قفل رو به در زدم و داشتم میاومدم تو که جلوی در یه صدای جیغ بلند از خیابون اومد، یه چیزی بین جیغ بچه و زن. دروغ نیست اگه بگم یه لرزش خفیفی تو بدنم حس کردم. به سرم زد برگردم ببینم کسی مصیبتی بهش وارد شده و یا همچین چیزی که بعد صدای فریادی بلند شد که روشن میکرد صدای جیغ متعلق به همون گربه گرامی هست که تو خیابون دیده بودم. بعدم برگشتم تو جام و بقیهاش هم اینکه با گوشی مشغول به ثبت ماوقع شدم.
پ.ن: کمکم داشت ماجرا از خاطرم میرفت، گفتم بنویسمش دیگه.
پ.ن۲: گربهها خر هستن!
به نام خدایی که نمیخوابد
از صدای جیغ گربه میترسم. تا حالا شنیدینش؟
یه چیزیه بین صدای جیغ زن و جیغ بچه، کاملا مناسب برای تهی کردن قالب انسان های شبروِ ماجراجو.
نمیدونم چه دلیل قانع کننده ای میتونه وجود داشته باشه که بعد از یک روز نسبتا شلوغ تا حدود سه صبح خوابم نبرده و ظاهرا نمیخواد که ببره. شاید همون چیزی که چند دقیقه پیش درونم جوشیدن آغاز کرد و بیخ گوشم گفت 《برو تو خیابون ببین چه خبره؟ 》و من هم قبول کردم. از جام بلند شدم و بدون برداشتن عینکم رفتم سراغ کلید قفل در حیاط. یک مقدار استرس داشتم کسی بیدار بشه و ازم بپرسه که چه میکنم؟ حقیقتا خودم اگه بشنوم کسی سه صبح میخواد به خیابون نگاهی بندازه با ذوق همراهیش میکنم، ولی راستش خونواده عزیزم این طور نیستن و با اندک شناختی که از طرز تفکرشون دارم میتونم تضمین کنم به چیز خوبی فکر نخواهند کرد.
بگذریم...
کلید رو برداشته و رفتم دم در حیاط، درست پشت در. حیاط خونه ما شبا خیلی تاریک میشه. بیشترشم به خاطر سایهبونه که نمیذاره نور چراغ تیربرق بیافته توی حیاط و چراغ های خودمون رو هم یازده دوازده خاموش میکنیم. توی همچین فضایی من پشت در ایستادم.
از سوراخ سمبه های کنار در نور نارنجی میاومد و صدای خشخش چیزی که باد آروم جابهجاش میکرد. اینجا اولین جایی بود که ترس اومد سراغم... اگه صدای کاغذ و پلاستیک نباشه چی؟ اگه سگی چیزی باشه؟ اصلا اگه یه دزد یا فلان و بیساری باشه؟ در جواب این پرسشها بیصدا خودم رو به پشت یک حفره کنار در رسوندم و بیرون رو دید زدم. هر چی که بود اونقدر دور بود که بتونم تیز در رو ببندم و گیر نیافتم. پس کلید رو گذاشتم توی قفل و درحالی که با مخیله خودم در کشمکش بودم، دل رو زدم به دریا و دستمورو چرخوندم.
کلید اشتباه بود.
درش آوردم و اون یکی رو گذاشتم و با یک صدای چلیک باز شد. قفل و کلید رو درآوردم گذاشتم بالا ماشین پدرجان. نفسم رو حبس کردم و در رو باز کردم؛ آرومهآروم.
نارنجی بود و سیاه. همهچی. یا دست کم برای منی که عینکم رو نبرده بودم. یک چیز سیاهی هم اون سر کوچه بود که نفهمیدم سگه یا کیسه زباله. یک نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم و آدم ندیدم... اومدم بیرون. بیرونتر. وسط کوچه ایستادم و اطرافم رو باز هم نگاه کردم. نسیمی که به صورتم میخورد. تیرچراغ بینظیری که انگار زیباترین اختراع بشریت بود و ترس.
ترس چیزی که انتظارش رو داشتم...
به علت خواب آلودگی نویسنده به زمانی دیگر موکول می گردد ادامه اش.
خوابم برگشت. ان شاالله خواب شما هم برگرده. :)
به نام خدایی که شب را پر از آرامش آفرید
توی یک فرومی یک دوستی داشتم محمد نام، این محمد خان اسم خودش رو گذاشته بود جغد انجمن. الحق هم که اسم درست و به جایی رو انتخاب کرده بود. نبود ساعت یک تا سه و چهاری که این عزیز نباشه. الان و این ساعت ناغافل یادش افتادم. هرجا که هست سرش سلامت باشه.
بگذریم.
مدتیه... بگیم حدود چند ساله که مرددم. بین قلب هام جنگ و نزاعه. بین ذهنیتهام... در این که چی درسته؟ آیا از سر تعصب این درست بودنش رو قبول کردم؟ آیا از سر تنفر ردش کردم؟ آیا از سر فلان اندیشی و بهمانکاری این نتیچه گیری رو انجام داد؟ تردید گذرگاه خوبیه، ولی نه اتراق گاه.
یک روز و روزگاری خیلی از اشتباه کردن و ندونستن جواب یک سوال می ترسیدم. یادمه پنجم یا چهارم دبستان بودم که برای المپیاد ریاضی برده بودنمون به یک مدرسه دیگه. جواب دادم و دادم و دادم تا آخراش به یک سوالی رسیدم... اون موقع ها بهمون نگفته بودن که سوال بلد نیستید رد کنید و بعدا جواب بدید، اگر هم گفته بودن به گوش منی که خودم رو عالم دهر می دونستم نمیرفت! فکر کردم و فکر کردم و ناگهان ترسیدم! زدم زیر گریه و اجازه گرفتم برم دستشویی، آبجیم من رو رسونده بود و تو حیاط همونجا منتظرم بود، یادمه صورتمو شست و بعدش با اون برگشتم سرجلسه. خلاصه باقی ماجرا این شد که اون آزمون دیگه اون اعتبار علمی رو پیدا نکرد، دستکم در نگاه من. :)
اون جلسه شاید باعث شد از یه جایی بهم زنگ بزنن و دعوت کنن و نرم که خودش نشون می داد آدم حق خوری نیستم، اما یک چیز بزرگ رو از من گرفت... ترس از ندونستن و نتونستن رو. چیزی که الان حاضرم خیلی گرون بخرمش! خیییلییی! چیزی که الانه باعث شده خیلی شل و راحت بگم نمی دونم یا نمی تونم و بین خودمون باشه با گفتن هر کدوم کمکم هزاربار میمیرم و زنده میشم.
فیشت! این مطلب ادامه دارد، بزودی!
***
بابت زارت ول کردن متن من رو ببخشید، نوبرانه مذکور امچنان گریبانگیرمه و نا و توان آنچنانی ندارم که توی این ساعت شل با آثار قرص و دوا ها کلنجار برم.
فردا ان شاالله تکمیل میشه.
به نام خدایی که نور را برای وضوح بیشتر آفرید
خب الان و بعد از مدتی دیدم که ظاهرا یک مسئله ای راجع به اینجا رو روشن نکردم.اولین نکته راجع به این هست که چرا کرم رو به عنوان نام کاربری انتخاب کردم:
خب این مربوطه به یک مدتی پیش میشه و نشات گرفته است از یک نگاه نهچندان خوب به خودم. البته باید اضافه کنم که در این بین یک سری تشابهات هم بود که بعضی از اونها همچنان هستند و بعضیهای دیگه هم نه. از این بین باید به این نکته اشاره کنم که در زمانی که این اسم رو انتخاب کردم- حدود یکیدوسال پیش- من خزیدن و به حرکت کردن ترجیح میدادم. بگذاریم که این ناشی از فلان چیز و بهمان اتفاق بود، باید بگم تجربیات نابی رو آفرید که توصیه میکنم توی خونه و یا دستکم در زمانی که کسی داره نگاه میکنه انجامشون ندید و خوشبختانه دیگه اینچنین شباهتی بینمون نیست و می تونم با افتخار بگم دیگه کرم خزنده ای نیستم و حتی کرم شکم چهارتکه ای -دو تیکه دیگه برای بیرون زدن هنوز چند ماهی کار دارند- هستم!
دومین شباهت من و این عزیز کتاب بوده و هست. نمیدونم تا چه حد با اصطلاح کرمکتاب آشناییت دارید، اما از اون جمله چیزهایی هست که من خیلی خیلی دوستشون دارم! از اون توی سر مال زدن های نابیه که آدم رو توی چندراهی میگذاره. مثل عینک زدن میمونه؛ این که میدونی که اگه بزنی مسخره میشی و اگه نزنی میری توی دیوار. البته در حال حاضر نه عینک زدن خیلی ضایعه و نه کرمکتاب حرف بدی تلقی میشه.
و از همه مهمتر دلیل سومم! خود خود شخص کرم! یعنی این که تا به حال کتابی خوندید که شخصیت منفی اصلیش یک کرم باشه؟ فیلم، کارتون و یا هرچی...! کرم موجود بهخصوصیه. توی زمین و روی گیاهها زندگی می کنه. برگش رو می خوره و بین خاک میره و میآد. کسی دنبال ردش نیست که گیرش بیاره و یا از بین ببردش. کسی نیست که بخواد میلیونها ازشون تکثیر کنه تا بشریت بهش افتخار کنن. هیچ کرمی هیچوقت قهرمان نبوده! دانای کل نبوده! بوده... ولی هیچی نبوده. نه دستیار خبیثیه که تشنه قدرته و نه اون آدم عبوثی که آخر سر معلوم میشه از آدم خوباس. هویتش ورای رولهای تعریف شده قالب های داستانیه. زندگی پوچش گاهی حتی کمتر از آسمونی که نمیمیره مورد توجه قرار میگیره، کمتر از گیاهانی که ازشون تغذیه می کنه، کمتر از خاکی که درشون می لوله. همه حرف از خشکیدن درختها و سیاه شدن خاک میگن و حتی یک نفر هم سراغ اون ها رو نمیگیره... بله، بودنی داریم اینچنین! :)
بگذریم، خونم بهجوش اومد یهو! در رابطه با اسم وبلاگ که معلومه. جاییه که پیش از این احدی بودن در اون رو تجربه نکرده. شما خوش اومدید.
سخن آخر: این شناسه وبلاگ که قرار بود "hole" به معنی چاله باشه، به اعتقاد بیان گرامی زیادی کوتاه بود و من هم یک "اچ" و یک "ال" بهش اضافه کردم و فکر کنم در حال حاضر خیلی ها "حوله" بخوننش. :/
پ.ن: بگذارید رو با زِِ ِ د ایی بنویسید و آخر جمله هاتون هم علامت لازم رو، اعم از سهنقطه و خود نقطه و علامتتعجب و علامتسوال رو بگذارید که دلخوشیشون به همینه و اینکه در بدترینهاتون هم امیدوار باشید. :)