ناامیدها کافر میشوند
به نام خدای بیپایان
سلام،
خیلی چیزا بود که میخواستم راجع بهشون بنویسم. راجع به رویا و آرزوهای بچهگیام، راجع به اینکه امروز و دیروز چیها گذشت. راجع به این که نظرم راجع به فلان موضوع چیه و فلسفهبافیهام چی میگن و قصعلیهذا... ولی یه چیزی هست که بیشتر از اینا این دو سه روز دلم رو چلونده.
محرم اومد و امروز روز سومش بود. سومین روزی که من هنوز پشت درش موندم. هنوز دنیام رو رنگ سبز و سیاه نگرفته. هنوز سلامم نرسیده و جوابی نشنیدم. هنوز دلم تنگه که چرا یک نفر! فقط یک نفر بهم نگفت: محرم شده، پانمیشی بری مسجد؟ نه اینکه بخوام بهم گیر بدنآ. نه اینکه حوصله پا شدن و رفتن ندارم و باید زور بالا سرم باشه، قضیه اینه که دلم میخواد جام خالی باشه. اینه که آنچنان موجود پرتوقع و وقیحی بودم که انتظار داشتم بفرسته سراغم که "پس امسال کجایی؟" که اینکه "منتظرتیم آآآ" که این که دلم داره پر میکشه که یک گوشه مچاله بشم تو اون تاریکیها و بیخیال چیزایی که روضهخون میگه با آروم آروم بذارم اشکام جاری بشن و خودم ببینم چند چندم با کسی که همهچیزشو داد تا یه امانتی به ما بده و من چی کار کردم با این امانت؟ امانتی که با خونخدا بیمه شده...؟
امشب که نشد و باید به روضههای تو گوشیم و تاریکی اتاق قناعت کنم،
ولی فردا میرم!