خشکیدگی
به نام خدایی که غمها را پاک میکند
چند روزی دل و دماغ نوشتنم نیست و گواهش هم همین پست بیسروته دیشب... همین الانش هم در حال چلوندن ادبیاتگاهم هستم تا همین چند خط رو بنویسم که بلکه این دل خالی بشه.
پریشب که رفتم روضه که هیچ، اما دیشب و امشب نتونستم برم. دیشب حقیقتش نرفتم که یک شخصی رو نبینم! زشته این رو بگم ولی واقعا به چیزایی که میگه فکر نمیکنه. مطمئن بودم اگه برم باید کلی بشینم پای حرفاش که تصمیم این شد که نرم. البته الان ناراحتم چرا نرفتم. مینشستم و خودم رو به کری میزدم! اصلا مگه من به خاطر اون داشتم میرفتم؟ اصلا چه تضمینی بود که بیادش؟ یکی اصلا بیاد بزنه تو سرم!
پوووف... البته امشب تقریبا اوضاع خارج از کنترلم بود تا حدی، لباسهای مشکی رو مامان جان شسته و گذاشته بود که محاسباتشون غلط در اومد. راستیتش روم هم نمیشه با پیراهن رنگیرنگی برم و این که... نرفتم. ناگفته نماند که یحتمل فردا هم سفره دل رو باز میکنم که اصلا چه عیبی داره پیرهن رنگی؟ عموم پیرهنهای من که یا آبی تیرهن و اصلا کی میفهمید؟ یا نهایتش میرفتم و اون صفهای آخری میایستادم.
میخواستم و میخوام که خیلی چیزها بگم و بنویسم. چیز میز معرفی کنم از خواستنیّاتم بگم براتون که خب... ندارم حس نوشتن چیزی غیر از اون چیزی که مینویسم رو.
عزاداریاتون قبول باشه. برام دعا کنید، براتون دعا میکنم.
مخلص شما :)
وی افزود: در حال حاضر روضهها و سخنرانیهای تو گوشیم رو گوش میدم.