شبگرد عینکی - قسمت دوم
به نام خدای من
خب کجا بودم...؟
آها! خلاصه که نصفه شبی با پیژامه و بیعینک وسط خیابون بودم. خیابون ساکت و بادی که به صورتم میزد و ترس.
ماشین ها از این سر و اون سرکوچه میگذشتن، دلم نمیخواست هیچکدوم بیان توی کوچه.خیلی کم بودن ولی خب... دلم نمیخواست که حکومت مطلقام رو خدشه دار کنن و خدا رو شکر هم نیومدن. :)
خیلی دلم میخواست برم روی پیادهرو جلوی خونمون بشینم. ساکت و آروم و بعدشم گریه کنم. چراش رو خودمم نمیدونم. شبش یهطوری بود. از اون شبایی که میدونی یه گوشه دیگهاش داره یک چیزی میشه که خوب نیست، یه تراژدی. مثل بعضی موسیقیهای بیکلام. میشنوی و دلت میخواد چشماتو ببندی و گریه کنی، فقط این به جای شنیدنی، دیدنی بود.
میو
این صدای گربهی نحیفی بود که داشت از این دیوار به اون دیوار میرفت و توی راه رفتنش یه عشوه موقرانه شیرینی وجود داشت. چه قدر این گربه های خیابونی که دنده هاشون معلومه بهترن از اون گربههای خیکی و گندهایی که دست بعضیا میبینیم.
اما بگذریم از این معصومیت گربهها، بچه که بودم یه سری داستانایی راجع بهشون تو مدرسه شنیده بودم که باعث میشدن چندان حس خوبی نسبت تنها بودن با یک گربه جسور، نصفهشب، توی خیابونی که تقریبا غیر از ما هیچکس - در اینجا از عدم اشاره به حضور گرم حشرات عزیز، جنابان سوسک، جیرجیرک و هیئت بزرگوار مورچگان و حضور پرمهر مارمولک گرامی پوزش میطلبم.- درش نیست، ندارم.
زیرلبی یه بسم ا... گفتم و برگشتم تو خونه. قفل رو به در زدم و داشتم میاومدم تو که جلوی در یه صدای جیغ بلند از خیابون اومد، یه چیزی بین جیغ بچه و زن. دروغ نیست اگه بگم یه لرزش خفیفی تو بدنم حس کردم. به سرم زد برگردم ببینم کسی مصیبتی بهش وارد شده و یا همچین چیزی که بعد صدای فریادی بلند شد که روشن میکرد صدای جیغ متعلق به همون گربه گرامی هست که تو خیابون دیده بودم. بعدم برگشتم تو جام و بقیهاش هم اینکه با گوشی مشغول به ثبت ماوقع شدم.
پ.ن: کمکم داشت ماجرا از خاطرم میرفت، گفتم بنویسمش دیگه.
پ.ن۲: گربهها خر هستن!