چاله ای در دل یک باغچه

چاله ای کوچک در دل یک باغچه که در آن کرمی زندگی می کند.

چاله ای در دل یک باغچه

چاله ای کوچک در دل یک باغچه که در آن کرمی زندگی می کند.

شبگرد عینکی

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۰۴ ق.ظ

به نام خدایی که نمی‌خوابد


از صدای جیغ گربه می‌ترسم. تا حالا شنیدینش؟

یه چیزیه بین صدای جیغ زن و جیغ بچه، کاملا مناسب برای تهی کردن قالب انسان های شب‌روِ ماجراجو.


نمی‌دونم چه دلیل قانع کننده ای می‌تونه وجود داشته باشه که بعد از یک روز نسبتا شلوغ تا حدود سه صبح خوابم نبرده و ظاهرا نمی‌خواد که ببره. شاید همون چیزی که چند دقیقه پیش درونم جوشیدن آغاز کرد و بیخ گوشم گفت 《برو تو خیابون ببین چه خبره؟ 》و من هم قبول کردم. از جام بلند شدم و بدون برداشتن عینکم رفتم سراغ کلید قفل در حیاط. یک مقدار استرس داشتم کسی بیدار بشه و ازم بپرسه که چه می‌کنم؟ حقیقتا خودم اگه بشنوم کسی سه صبح می‌خواد به خیابون نگاهی بندازه با ذوق همراهیش می‌کنم، ولی راستش خونواده عزیزم این طور نیستن و با اندک شناختی که از طرز تفکرشون دارم می‌تونم تضمین کنم به چیز خوبی فکر نخواهند کرد.

بگذریم...


کلید رو برداشته و رفتم دم در حیاط، درست پشت در. حیاط خونه ما شبا خیلی تاریک می‌شه. بیشترشم به خاطر سایه‌بونه که نمی‌ذاره نور چراغ تیربرق بیافته توی حیاط و چراغ های خودمون رو هم یازده دوازده خاموش می‌کنیم. توی همچین فضایی من پشت در ایستادم.

از سوراخ سمبه های کنار در نور نارنجی می‌اومد و صدای خش‌خش چیزی که باد آروم جا‌به‌جاش می‌کرد. اینجا اولین جایی بود که ترس اومد سراغم... اگه صدای کاغذ و پلاستیک نباشه چی؟ اگه سگی چیزی باشه؟ اصلا اگه یه دزد یا فلان و بیساری باشه؟ در جواب این پرسش‌ها بی‌صدا خودم رو به پشت یک حفره کنار در رسوندم و بیرون رو دید زدم. هر چی که بود اونقدر دور بود که بتونم تیز در رو ببندم و گیر نیافتم. پس کلید رو گذاشتم توی قفل و درحالی که با مخیله خودم در کشمکش بودم، دل رو زدم به دریا و دستمورو چرخوندم.

کلید اشتباه بود.

درش آوردم و اون یکی رو گذاشتم و با یک صدای چلیک باز شد. قفل و کلید رو درآوردم گذاشتم بالا ماشین پدرجان. نفسم رو حبس کردم و در رو باز کردم؛ آرومه‌آروم. 

نارنجی بود و سیاه. همه‌چی. یا دست کم برای منی که عینکم رو نبرده بودم. یک چیز سیاهی هم اون سر کوچه بود که نفهمیدم سگه یا کیسه زباله. یک نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم و آدم ندیدم... اومدم بیرون. بیرون‌تر. وسط کوچه ایستادم و اطرافم رو باز هم نگاه کردم. نسیمی که به صورتم می‌خورد. تیرچراغ بی‌نظیری که انگار زیباترین اختراع بشریت بود و ترس.

ترس چیزی که انتظارش رو داشتم...


به علت خواب آلودگی نویسنده به زمانی دیگر موکول می گردد ادامه اش.

خوابم برگشت. ان شاالله خواب شما هم برگرده. :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۱۷
آقا کرم

نظرات  (۳)

۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۴۸ مجنونِ لیلی
مظلوم همیشه ما عینکی ها :( 

متن بسیار زیبا :)
پاسخ:
ممنون مجنون جان. :)
خیلی جالب بود متن. نمی‌دونم چرا، ولی یاد این افتادم که بچه که بودم، شبایی که خوابم نمی‌برد از سایه‌ها می‌ترسیدم. به خصوص از سایه‌های پشت پنجره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا. و جالبه که اخیرا که یه بار اونجا بودیم، این مورد بازم پیش اومد و دیدم هنوزم پتانسیل ترسوندمو داره :))
وای الان چند مورد دیگه هم یادم اومد که فکر کنم باید بهشون پست اختصاص بدم. :))
پاسخ:
توی خونه مادربزرگ ها همیشه یه چیز ترسناکی هست!
منتظرم پستتون رو بخونم. :)
اوووو تنکس فور دیتیلز.اعتراف میکنم ترس برم داشت.وسط متن دوس داشتم بگم چخه:))
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی